با نام و یاد خدا
و با سلام خدمت دوستان عزیز از اینکه مدتها نتوانستم وبلاگم را به روز کنم ، شرمنده ام . اما
می دانم و می دانید که ماهی را هر گاه که از آب بگیری تازه است .
فعلا با مطلبی آمده ام ، به امید آنکه مقبول افتد .
پیشاپیش از همه یارانی که با راهنمایی های خویش مرا در این راه استوارتر می کنند ، سپاسگزارم .
آتئیسم یا آگنوستیسیزم
بازی یا جدی
اعتقاد قلبی یا سیاست شغلی
آتئیسم یعنی انکار خدا
آتئیست کسی است که معتقد است خدایی در کار نیست و به تبع آن حکم و شریعت و حساب و کتاب و قیامت و بهشت و دوزخ نیز وجود ندارد و جاودانگی حیات و فرشتگان و جن و ماورا ء الطبیعه و فطرت و وجدانی نیز در کار نیست و همه و همه خرافه و زاییده ذهن مردم است .
آگنوستیسیزم به مفهوم غیر قابل اثبات بودن خدا است
یک آگنوستیک معتقد است خدا را نه می توان اثبات کرد و نه می توان رد نمود . در نتیجه هیچ امر مرتبط دیگری را نیز نمی توان پذیرفت زیرا ابتدا باید سر منشأ آنرا که خدا است اثبات نمود . لذا در عمل و روش زندگی ، چون وجود خدا را مد نظر نمی گیرد ، با آتئیست هیچ تفاوتی ندارد . و در واقع عملا همان آتئیست است اما با گرایشهایی درونی و محدود ، به تصوری که در ذهن خود به عنوان خدا برای خود پذیرفته . اما این خدا هیچ نقشی در زندگی و روشهای او ندارد . تنها نقشی که می توان برای چنین خدایی در نظر گرفت ، تسکین روح نا آرام و آزرده او از بی پناهی و بی سرانجامی ای است که در درون خود احساس می کند
بسیاری از آتئیستها ، بر خلاف تصور خودشان ، به نوعی آگنوستیکند . زیرا تنها می خواهند از حضور خدا در زندگی خود خلاص شده و به گونه ای آزادی بی قید و شرط برای خویش ایجاد کنند ، نه اینکه واقعا به این یقین رسیده باشند که هیچ خدایی در کار نیست و از این بابت به یک اطمینان قلبی رسیده باشند .
اینان خود نیز گاهی به طور نا خود آگاه اشاره ای به وجود خدا می کنند که نشان از بی اعتمادی آنها به اعتقاداتشان دارد .
این هردو طیف ، چه معتقد به عدم وجود آفریننده ، و چه معتقد به ناتوانی انسان از شناخت و پذیرش او ، در یک امر ، با هم همدلند ، و آن گریختن از قید و بندهای مذهبی برای به کنترل در آوردن خواسته های نفسانی است . همچنین سطحی نگری و گرایش به تعدی به حریم دیگران و خود بزرگ انگاری ، از دیگر ویژگیهای مشترک اینان است .
گرایشهایی از این دست را می توان سرابی دانست که یک ره گم کرده در کش و قوس خود کامگی ها و ناکامی ها را به خود می خواند .
اما طیف دیگری را نیز شاهدیم که سعی در پراکندن این افکار و توجیه فریبکارانه و تردستانه نقاط ضعف بسیار ژرف آنها است . این طیف ، اگر چه در پس این پرده ها خود را استتار کرده و مدعی گرایش به اینگونه اندیشه ها است ، اما اصرار او بر لاپوشانی این نقاط ضعف ، و تردستی او در جذاب جلوه دادن این اندیشه ها ، و نیز صرف وقت و هزینه بسیار برای کشاندن جوانان و نوجوانان (به ویژه مسلمان) به این گرایشها ، و از سوی دیگر تضعیف گرایشهای خدا باورانه ( به هر قیمتی - حتی به بهای زیر پا نهادن تمامی ارزشهای انسانی از قبیل شرف ، حیا ، غیرت ، صداقت و مسؤلیت میهنی که خاص خدا باوران هم نمی باشد و هر انسانی به حکم انسان بودنش باید بدانها متعهد باشد ) ، و تقویت جنبه های ضد اخلاقی و خانمان سوز و خیانتکارانه ، نشان از آن دارد که دستی در پشت سرشان ، آنان را چون عروسکهای خیمه شب بازی به حرکت در آورده و از تلاش آنها بیشترین بهره را می برد .
بسیاری شاید این تصور را بکنند که اینها خود از این رفتار بیشترین بهره را می برند ، زیرا برای خود مریدانی جمع نموده و اعتباری کسب می کنند و از این راه تنور خود را گرم می کنند ؛ اما بنده با مطالعه رفتارهای رنگارنگ این حضرات به این نکته رسیدم که دستهای پنهانی که محرک و تغذیه کننده اینان می باشند ، هرگاه که احساس کنند دیگر به وجود آنها نیازی ندارند ، بلا فاصله آنها را از اعتبار و موقعیت خودساخته شان به زیر کشیده و از سر راه خود بر می دارند . این را خود آنها نیز دانسته اند و لذا با تکاپو و کوششی از سر ترس از سرنوشت محتوم ، سعی در مفید نمایاندن خود برای اربابان خود دارند .
مسلما اهداف و منافع سیاسی را نمی توان در فرا دست تبلیغ این اندیشه ها انکار نمود . آنچه پیش از هر چیز به ذهن می رسد ، بودجه هایی است که سازمانهای اطلاعاتی امپریالیسم برای از هم پاشیدن ملل اسلامی و به ویژه شیعیان تخصیص یافته .
با توجه به نقشه های افشا شده استکبار ، می توان چنین حدس زد که تمام این ایسم بازی ها در واقع سیاسی بازی هایی است با ظاهری اندیشمندانه و زرق و برقی مترقیانه .
تا نوشتاری دیگر و دیداری تازه تر بدرود
آیا تعجب می کنید ؟
حق دارید ! آخر مگر می شود کسی هم جاسوس باشد و هم آبرومند ؟
هم ستون پنجم دشمن باشد و هم دارای اعتبار و آبرو ؟
هم عمله ی استکبار باشد و هم فرهیخته بشناسندش ؟
هم عمله ی استحمار باشد و هم همه بدانند و باز هم با وقاحت تمام به کار پلید خود ادامه دهد و شرم هم نکند و دیگران را هم به کثافت دانی و لجنزار خود فرا بخواند ؟
نه اشتباه نکنید ، همه ی اینها به برکت دنیای مجازی و اینترنت امکان پذیر شده است !
بله در همین اینتر نت خودمان و به زبان شیرین فارسی و با بهره گیری از شعر شعرای حکیم و فرزانه ، و با استفاده از تعداد زیادی سایت و وبلاگ و پایگاه اینترنتی که با دلارهای آمریکا و پوند انگلیس و یورو ؛ و حمایتهای سیاسی از صهیونیستهای نادپرست و یانکی های قصاب و جنایت پیشه !!
-----------------------------------------------------------------
انشاء الله
بعدا بیشتر خواهم گفت و دست این شیادان رذل را باز خواهم نمود !
===================================
بخش دوم
در سال ١٧١٠ وزارت مستعمرات من را به مصر، عراق، تهران، حجاز و استانبول فرستاد تا اطّلاعات کافی برای ضعیف کردن مسلمانان و چیرگی بیشتر بر آنان به دست آورم. همزمان نه نفر دیگر از بهترین کارمندان وزارت که فعالیّت، نشاط و دلبستگی کافی برای تحکیم سلطه بریتانیا بر امپراطوری عثمانی و دیگر کشورهای اسلامی را داشتند، به مناطق مختلف اعزام شدند. وزارت پول کافی،اطّلاعات لازم، نقشههای مربوطه و نامهای حاکمان، سران قبایل و عالمان را در اختیار ما قرار داد. این سخن دبیرکل را هنگامی که به نام مسیح ما را بدرود میداد، فراموش نمیکنم.
او گفت: «آینده کشور ما در گرو موفقیّت شماست، آنچه در توان دارید کوتاهی نکنید.»
من با هدف دوگانگی، راهی استانبول مرکز خلافت اسلامی شدم در لندن زبانهای ترکی، عربی (زبان قرآن) و پهلوی (زبان ایرانیان) را آموخته بودم ولی حالا باید زبان ترکی (زبان مسلمانان ترکیه) را تکمیلمینمودم. آموختن زبان با دانستن زبان آن طوری که بتوان مانند مردم آن کشور سخن گفت تفاوت دارد. نخست چند سال طول میکشد امّا دومی چند برابر به درازا خواهد کشید و من باید زبان را با همه ریزهکاریهایش چنان میآموختم که مورد بدگمانی قرار نگیرم.
امّا در این مورد نگرانی زیادی نداشتم. زیرا مسلمانان تسامح، سعه صدر و خوشگمانی را از پیامبرشان آموختهاند و بدگمانی نزد آنها چون بدگمانی برای ما نیست. حکومت ترکان نیز در رتبهای نبود که بتواند جاسوسان و مزدوران را باز شناسد. این حکومت آنچنان ناتوان و از هم گسیخته بود که خاطر ما را آسوده میکرد.
پس از یک سفر خسته کننده به استانبول رسیدم. خود را محمّد نامیدم و به مسجد (جایگاه گردهمایی و عبادت مسلمانان) رفتم. نظم، پاکیزگی و فرمانبرداری آنان شگفت زدهام کرد. با خود گفتم: چرا ما با این انسانها میجنگیم؟ چرا میکوشیم آنها را درهم بکوبیم و دستاوردهایشان را برباییم؟ آیا مسیح ما را بدین کار سفارش کردهاست؟ امّا زود این اندیشه اهریمنی را از خود دور کردم و دوباره اراده نمودم که این جام را تا پایان بنوشم.
با عالم کهنسالی برخورد کردم به نام احمد افندم که در خوشنفسی، پرحوصلگی، پاک باطنی و خیرخواهی، بهترین مردان دینیمان را همچون او نیافته بودم. او شب و روز میکوشید تا همچون پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم شود که او را برترین نمونه میدانست. هرگاه نام او را میبرد چشمانش پر از اشک میشد. خوشبختانه او حتّی یکبار هم از ریشه و کسان من نپرسید. او مرا محمّد افندی صدا میکرد. آنچه میپرسیدم به من میآموخت و وقتی فهمید که من درکشورشان میهمان هستم و برای کار و زندگی در سایه خلیفه پیامبر رفتهام، با من بسیار مهربانی کرد. اینها دلایلی بود که من برای زندگی در استانبول ارائه کرده بودم.
به شیخ گفتم: من جوانی هستم که پدر و مادرم را از دست دادهام. برادری هم ندارم آنان برایم ثروتی به ارث گذاشتهاند. من اندیشیدم که قرآن و سنّت بیاموزم و لذا به پایتخت اسلام آمدهام که به دین و دنیا برسم. شیخ به من بسیار خوش آمد گفت. او با کلماتی که عیناً میآورم گفت: به چند دلیل احترام تو لازم است:
١ـ تو مسلمانی و مسلمانان برادرند.
٢ـ تو میهمانی و پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم گفته است: «میهمان را نوازش کنید.»
٣ـ تو جوینده دانشی و اسلام بر بزرگداشت جویندگان دانش پایمیفشارد.
٤ـ تو در پی کسبی و در خبر است که «کاسب دوست خداست.»
از این مسایل بسیار شگفت زده شده، با خود گفتم: چه خوب بود مسیحیّت چنین حقایق تابناکی داشت و تعجّب کردم که چرا اسلام با چنین مرتبه والایی به دست این حاکمان سرکش و عالمان بیاطّلاع از زندگی بدین پایه ناتوان و پست شده است.
به شیخ گفتم: میخواهم قرآن کریم را بیاموزم. او از این درخواست من شادمان شد و آموزش سوره حمد و تفسیر مفاهیم آن را آغاز نمود. تلفظ برخی از کلمات برایم دشوار بود و گاه حتّی در نهایت، مشقّت میدیدم. به یاد میآورم که تلفظ جمله: «وَ عَلیَ اُمَمٍمِمَّنْ مَعَکَ» (۱) را پس از دهها بار تکرار در طول یک هفته آموختم. زیرا شیخ گفته بود باید چنان ادغام کنی که هشت «میم» پدیدار شود. بدین ترتیب من در طول دو سال کامل قرآن را از ابتدا تا انتها خواندم.
او هنگامی که میخواست مرا آموزش دهد وضوی نماز میگرفت و از من هم میخواست که چون او وضو بگیرم و روی به قبله بنشینم.
گفتنی است وضو یکی از شستشوهای مسلمانان میباشد. ابتدا روی را میشویند، سپس دست راست را از انگشتان تا آرنج و آنگاه دست چپ را به همین گونه، پس از آن بر سر، پشت گوشها و گردن دست میکشند و سرانجام پاهایشان را میشویند.
میگویند گرداندن آب در دهان و به بینی کشاندن آن پیش از وضو بسیار نیکو است.
استفاده از مسواک برایم بسیار دشوار بود ـ و آن چوبی است که برای تمیز کردن دندانهایشان پیش از وضو به دهان میبرند. من معتقد بودم این چوب برای دهان و دندانها زیانآور است، گاهی نیز دهان را زخم میکرد و از آن خون میآمد. ـ امّا من ناگزیر از این کار بودم زیرا مسواک زدن سنّت مؤکّد پیامبرشان حضرت محمّد صلی الله علیه و آله و سلم بود و آنها فضیلتهای بسیاری برای آن برمیشمردند.
هنگامی که در استانبول به سر میبردم پولی به خادم مسجد میپرداختم و شبها نزدش میخوابیدم. او فردی تندخو بود، نامش مروان افندی که نام یکی از یاران پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم بوده است و این خادم به این نام فرخنده افتخار میکرد. به من میگفت: اگر خدا به تو فرزندی داد نام او را مروان بگذار زیرا او یکی از شخصیّتهای بزرگ و مجاهد اسلام بود.
شام را آن خادم برایم فراهم میکرد و با هم تناول میکردیم. جمعه (عید مسلمانان) را کار نمیکردم و دیگر روزها نجاری کار میکردم، او مزد اندکی به صورت هفتگی به من میپرداخت. چون من تنها صبحها سر کار بودم و مزد من نصف مزد دیگر کارگرها بود. نام نجّار خالد بود که به هنگام بیکاری پیرامون فضیلتهای خالد بنولید پرحرفی میکرد. خالد بنولید یک سردار اسلامی و از اصحاب پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم بوده و برای اسلام بسیار رنج کشیده است. (۲)
وی از آن اندوهگین بود که امیرالمؤمنین عمر بنالخطاب به هنگام خلافتش، خالد بنولید را بر کنار کرد.
خالد، نجّار بسیار بداخلاق و تندمزاجی بود. او به من اطمینان داشت امّا من دلیلش را نمیدانستم. شاید سبب این اعتمادش آن بود که من حرف شنو و مطیع بودم و در امور دین و مغازهاش با او بحث نمیکردم. او در خلوت از من درخواست لواط میکرد، این کار به گفته شیخ احمد برای آنها مؤکّد منع شده است، امّا خالد در واقع اعتقادی به دین نداشت، اگر چه به ظاهر و پیش دوستانش به آن تظاهر میکرد. او به نماز جمعه میرفت، امّا نمیدانم که در روزهای دیگر نماز میخواند یا نه؟ ولی من از این کار خودداری میکردم، به گمانم او با دیگر کارگرانش چنین میکرد. یکی از کارگران جوان و زیبا از «سلانیک» (۳)و یهودی بود که مسلمان شده بود، گاهی با خالد به قسمت پشت مغازه که انبار چوب بود میرفتند و وانمود میکردند که میخواهند انبار را مرتب کنند، امّا من میدانستم که آنها در پی انجام کار دیگری هستند.
من در مغازه غذا میخوردم و برای نماز به مسجد میرفتم. تا وقت نماز عصر در مسجد میماندم و پس از نماز راهی خانه شیخ احمد میشدم. در خانه او دو ساعت به آموختن قرآن و زبانهای ترکی و عربی میپرداختم. هر آدینه زکات پولی را که در یک هفته بهدست آورده بودم به وی میپرداختم. این زکات در واقع رشوهای بود که من برای تداوم روابط به او میدادم تا مرا بهتر آموزش دهد. او در آموزش قرآن، مبانی اسلام و ریزهکاریهای دو زبان عربی و ترکی از چیزی فروگذاری نمیکرد.
هنگامی که شیخ احمد دریافت که من همسر ندارم از من خواست که با یکی از دخترانش ازدواج کنم. من خودداری کردم و گفتم: که ناتوانم و چون دیگر مردان قادر به ازدواج نیستم. البتّه پس از آنکه او بر این کار پافشاری کرد و تهدید کرد روابطش را با من خواهد برید، این عذر را آوردم. وی گفت: ازدواج سنّت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم است. پیامبر گفته است: «هر کس از سنت من سرپیچی کند از من نیست». (۴)
من چارهای ندیدم جز آنکه این بیماری دروغین را بهانه کنم. شیخ این سخن را پذیرفت و پیوندهای دوستانه و محبتآمیز دوباره بازگشت.
پس از دو سال اقامت در استانبول اجازه گرفتم که به وطنم بازگردم امّا شیخ نپذیرفت. او گفت: چرا میخواهی بروی؟ در استانبول هر چه دلت بخواهد و چشمانت بپسندد فراهم است. خدا، دین و دنیا را در آن گرد آورده است. و افزود تو پیش از این گفتی که پدر و مادرت مردهاند و برادری هم نداری؛ پس در همین شهر مسکن اختیار کن. شیخ به دلیل دوستی با من پافشاری میکرد که بمانم من هم به او بسیار دلبسته شده بودم، امّا وظیفه ملّی مرا به بازگشت به لندن و ارائه گزارش مشروح از اوضاع پایتخت خلافت و دریافت دستورات جدید فرا میخواند.
در مدّت اقامتم در استانبول ماهانه گزارشی از تحوّلات و مشاهداتم برای وزارت مستعمرات میفرستادم. به یاد دارم که یکبار در گزارشم درخواست صاحب مغازه را در مورد لواط آوردم. پاسخ شگفتآور آن بود که اگر این کار در دستیابی به هدف کمک میکند اشکالی ندارد.
هنگامی که پاسخ را خواندم آسمان گرد سرم چرخید. با خود اندیشیدم چگونه رؤسای من از فرمان دادن به چنین کار زشتی شرم نمیکنند؟ امّا ناگزیر بودم که این جام را تا پایان بنوشم، بنابراین کارم را ادامه دادم و لب فرو بستم. در روز وداع با شیخ، او با چشمان اشکبار به من گفت: فرزندم خدا به همراهت. اگر به این شهر بازگشتی و مرا زنده نیافتی به یادم باش؛ ما در روز بازپسین یکدیگر را نزد پپامبر صلی الله علیه و آله و سلم خواهیم دید. من نیز واقعاً بسیار اندوهگین شدم و اشکهای گرمی فشاندم امّا وظیفه مهمتر از احساسات بود.
=======================================================
(1) سوره هود آیه ٤٨.
(2) برای آگاهی از شخصیّت مروان بنحکم و خالد بنولید به کتابهای تاریخ اسلام مراجعه شود.
(3) بندری است در یونان.
(4) قال النبی صلی الله علیه و آله و سلم : «النِّکاحُ سُنَّتی فَمَن رَغِبَ عَن سُنَّتی فَلَیسَ مِنِّی.»